من و هزار توهای ذهنم

ساخت وبلاگ
روایت اول : دم ظهر سعید زنگ می زنه و میگه: چی شد بنیاد شهید ؟بهش میگم : خانمه برا دو ماه دیگه نوبت داد.میگه : اهههه... چه خبره.ببینم مگه تو توی بنیاد شهید آشنا نداشتی.میگم: دارم .فقط ۷۷ نفر جلومون.اگر مشکلی نداری بگم فردا کارمون و راه بندازه ؟ مکث می کند .می خندد و میگوید: متنفرم از لحظه هایی که آدمو توی معذوریت اخلاقی می ذاری ولی باشه ،بریم برا دو ماه دیگهروایت دوم: ضبط ماشینم سوخت.تعمیرکار بازش می کند و میگه : بذار یه شوک بهش بدم شانس خودت،شاید بالا بیاد.میگم: من آدم خوش شانسیم.نگاهی زیر چشمی میکند و میگه : ببینیم!شوک هم فایده ای ندارد.پوزخندی می زنه و میگه : ایندفعه رو نبودی. لبخندی می زنم و میگم: آدما فکر می کنن شانس یعنی اینکه وسط یه مشکل معجزه بشه .ولی تعریف درست شانس اینه که من الان ازت می خوام یه ضبط جدید برا ماشینم ببندی.ابروهاشو بالا می کشه و با خنده میگه:عههه...؟میگم: اره .روایت سوم: با فاطمه رفته ایم کتاب فروشی.دارد قلم هایی را که لازم دارد می خرد .من هم توی قفسه رمان ها می چرخم و با دخترکی حدودا پنج ساله ،با چشم هایی نخودی و موهایی پرکلاغی که توی کتاب فروشی بدو بدو می کند حرف می زنم .فاطمه خرید به دست می آید به طرفم و میگه : قشنگ مثل آهن ربا هرجا می‌ری دختر بچه ها رو می کشی سمت خودت. سرش را می کند توی قفسه رمان های جلوی من و میگه: نظرت چیه یه حرکتی بزنی هم خودت از این حسرت در بیای هم ما یه خورده مشغول بشیم.میگم: اگر کسی رو سراغ داری که بعد از آوردن بچه بره پی زندگیش با کمال میل.کلافه سرش را از کتاب ها می کشد بیرون و میگه: بی ادب مگه خانم ها دستگاه تولیدی ان که اینجوری می گی.با خنده میگم: به جان خودت تقصیر چرخه ی خلقت .وگرنه اگر خودم می تونستم هیچ کسی رو به زحمت ن من و هزار توهای ذهنم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 0:56

داره بارون می باره ...اونم چه بارونی ...دلم برای بارون های سیل آسای شهرم تنگ شده بود...برای صدای گرومب گرومب رعد و برق هاش ...برای آبگرفتگی خیابان هاش...سه سال پیش یکی از همین روزهای پرباران پشت پنجره بیمارستان به باران خیره بودم و نمی دانستم چه اتفاقی می خواهد بیفتد ...امشب وقتی توی ماشین نشسته بودم و استاد در حال خواندن بود خیره شده بودم به بارانی که امان به برف پاک کن های ماشین نمی داد و لب هایم ناخودآگاه تکرار کرد:خدایا شکرت...شکر...شکر به خاطر همه چیزهایی که از سر محبت می دهی و همه چیزهایی که از سر حکمت می گیری...پ.ن: به همین ساعت و همین تاریخ از درون کارگاهی که این روزها همه ی زندگیم شده من و هزار توهای ذهنم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 15:57

دمی درنگ دلم زين شتاب می‌لرزدچنان حباب كه بر موج آب می‌لرزدبه انزوای من آهسته‌تر بيا ای شعرز زخمه‌های نسيمت رباب می‌لرزدغزال من چه شنيدی ز باد ای صياددرون مردمكت اضطراب می‌لرزدبريز جام لبالب ز شعر تر من و هزار توهای ذهنم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 1 دی 1399 ساعت: 6:51

محبوب من !
پاییز مصرع سوم رباعی دوری از شماست...
محبوب من !
پاییز میراث فرهنگی عاشق است...
شما نباشی؛ همه ی بغض های جهان در گلوی من است...
کوچه ها را یکی یکی ورق میزنم...
از پاییز راهی به شما پیدا میکنم.
باران های درونم آغاز میشود.
محبوب من؛ بی تو پاییز دوران سختیست...

‌‌‌‌‎‌‌

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 1 دی 1399 ساعت: 6:51

یلدا سیاه چشمان توست که در تاریکترین و طولانی ترین شب های بی قراری من می درخشد من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 1 دی 1399 ساعت: 6:51

سالی        نوروزبی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آببی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه.  سالی        نوروزبی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید،بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلوربی‌رقصِ عفیفِ ش من و هزار توهای ذهنم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 39 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

می ایستم به پنجره و خیره می شم به کوه ها.

بعد از دو روز باران حالا برف ها عجیب زیر نور خورشید می درخشند...خیره می شم به برف ها و فک می کنم چند وقته کوه نرفتم؟ ...یادم نمی یاد.

دلم می خواد بخابم و وقتی پاشم فک کنم همه چیز یه خواب بد بوده و باز می تونم برم کوه...

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

 

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 45 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

باران می بارد...

می گویند بهشت جایست که بارانش قطع نمی شود

سیب زمینی سرخ کرده و بستنی هایش تمام نمی شود

پدر نمی میرد

زن عمو خسته نیست

مادر خوشحال است

قلب درد نمی کند

نفس تنگ نمی شود

و...هوای همیشه بوی خاک باران خورده و نعناع می دهد.

 

 

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 46 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

گفتم : میدونی تو دنیا یه تعداد آدمای انگشت شمار هستن که لحاف و تشک شون رو تو دستشویی پهن می کنن؟

با تعجب پرسید: واقعا؟

گفتم : اوهوم

گفت: چطوری می خوابن؟

گفتم : نمی خوابن.

گفت : پس چی کار می کنن؟

گفتم:اداشو در می یارن

گفت:که چی بشه؟

گفتم :که مطمئن شن زندگی رو جدی نگرفتن

پرسید:مطمئن شدن؟

گفتم:اونا فک می کنن مهم.ولی مهم نیست

چون زندگی اونا رو بدجوری جدیگرفته

 

پ.ن:این داستان در افسانه های باستانی واقعی آمده است

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14