تصویرگاه پانصد و شصت و یک

ساخت وبلاگ

 

اکنون من در نیم شبانِ عمرِ خویش ام
آن جا که ستاره ئی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار می کشد…

در نیم شبانِ عمرِ خویش ام، سخنی بگو بامن
ـــ زود آشنایِ دیر یافته! ـــ
تا آن ستاره اگر توئی،
سپیده دمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم!

با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لب خند می زند.
با تو یک علف و
همه جنگل ها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.

ای آفریده یِ دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.

دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ ره گذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاه اش بیدار می کند
و باران
جوی بارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر می دهد…

 

 

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 60 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 20:00