روایت هزار و پانصد و هفده

ساخت وبلاگ

از شیلات که بیرون می آیم .سوار ماشین می شوم و از سر تقاطع روبه روی شیلات که دور می زنم چشمم می افتد به حامد که با کت و شلواری کرم رنگ دارد می رود سمت ماشینش.صدایش می کنم: آهای مهندس دوزاری، تب نمی کنی تو این کت و شلوار؟ بر میگردد سمت صدایم.نگاه عمیق پر از شیطنتی می کندو میگه : تف تو روت بیاد عزیزم. میگم: دارم میرم قهوه خونه صبحونه بخورم می یای یاد قدیما.سرش را کمی چپ و راست می کندو می گه: می یام یاد قدیما. حامد از آن رفیق هاست که ممکن گاهی سالی یکی دو بار هم را ببینیم آن هم اتفاقی و توی خیابان اما پر از حرف نگفته باشیم و مثل آن ها که هر روز همدیگر را می بینند صمیمی.از آن رفیق هاست که به وقت گرفتاری بیش از همه ی اوقات سرو کله اش پیدا می شود.

می روم قهوه خانه سر بازار ماهی فروش ها.هنوز هم همان شکلیست. دو ردیف کرسی های کوچک موازی با هم دارد با میزهای کمی بزرگتر جلو کرسی ها.یک طرفش طرفداران تیم شاهین می نشستند و طرف دیگر طرفداران ایران جوان.ان موقع ها که حال و حوصله مان بیشتر بود صبح ها اول می رفتیم قهوه خانه صبحانه می خوردیم و هر ازگاهی حامد فقط با آوردن اسم یکی از این دو تیم دو طرف قهوه خانه را می انداخت به جان هم.ان ها بحث می کردند ما صبحانه می خوردیم و هر هر می خندیدیم.سکوت که می شد حامد باز یک جمله ای می انداخت وسط و باز دو طرف قهوه خانه می افتادند به جان هم.شبیه یک انیمیشن خوشمزه بود.قهوه خانه پر از صدای غر غر قلیون وبوی ماهی و دود حیران در هواست.به حامد میگم:به نظرت اینا هنوزم بحث شاهین و ایران جوان می کنند ؟ حامد لبش را می کشد بالا و می گوید : الان معلوم میشه .بعد یکهو با صدای نسبتا بلندی میگه : هههه ...عامو شاهین چه خبرا....یکهو مثل گذشته ها قهوه خانه بهم میریزد حامد با لبخندی رضایت آمیز نگاهم می کند و میگه: واقعا بایداز اینایی که هنوزم حوصله بحث فوتبالی دارن تقدیر کرد .من دیگه حتی حوصله نگاه کردن بازی استقلال پرسپولیس هم ندارم. نیم ساعتی می نشینیم.از گذشته ها حرف می زنیم .خاطره بازی می کنیم.حامد گهگاه جماعت توی قهوه خانه را به کل کل می اندازد .سوار ماشین که می شویم حامد را ببرم سمت ماشینش میگه: هی می خوام از موقعی که دیدمت بپرسم هی فکر می کنم سوال احمقانه ایه .میگم: چی ؟میگه : اوضاعت چطوره؟ میگم: عالی ...از این بهتر نمیشه. سرش را تکان می دهد و میگه :یعنی اگر بهم می گفتی درب و داغونم از این جوابی که دادی بیشتر خوشحال می‌شدم. بهش میگم: ببین من یکی دو تا گیر و گور تو زندگیم دارم که خیلی ساله گرفتارشونم.خیلی هم باهاشون کلنجار رفتم .الان دیگه یه چند وقتیه حس می کنم کاریشون نمی تونم بکنم.پس چند وقتیه ترجیح می دم دستمو بگیرم بالا بی خیالشون بشم.هر چی شد ،شد.نشدم گور پدر همه چی ،زندگی اونقدرا هم که ما فکر می کنیم مهم نیست.

همین حین راهنما می زنم که از خیابان قهوه خانه بپیچم توی خیابان اصلی که یکهو یک نیسان حمل ماهی می آید از سمت راستم برود توی خیابان اصلی،میزنم روی ترمز که نزنمش.همین حین یک ماشین هم جلوی من پشت یک گاری حمل بار گیر می کند.نیسان بغل دستی ام شیشه اش را می کشد پایین و طلبکارانه داد و بیداد می کند.حامد خیلی خونسرد میگه: به نظرم این داشت خلاف می کرد ولی الان طلبکارمون نه؟ همینطور که در بطری آبم را باز می کنم میگم : اره فکر کنم.به نظرت یه کم آب بهش بدم بخوره آروم شه؟ حامد :کمی شیشه ماشین را می کشد پایین و سیگارش را روشن می کند .دودش را از لای شیشه می پاشد بیرون و میگه: نهههه آب بدردش نمی خوره .سیگار لازم بیشتر...صدای راننده نیسان می آید که همچنان طلبکارانه غرغر می کند .حامد میگه : چیزی بهش نگی ها.اگه اومد پایین برات خدا وکیلی من از سرجام تکون نمی خورم. پوزخندی می زنم و میگم: آخ آخ چه کیفی میده با این کتت بکشتت رو اسفالت با اون دستای بزرگش ،واقعا چطوری تو این گرما کت پوشیدی مهندس؟ باز پوزخند می زنه و میگه :جواب این سوالت واقعا پیچیده است.همینطور که ما داریم حرف می زنیم راننده نیسان همچنان غر می زند...شیشه ماشین را که می کشم پایین به آخر جمله اش می رسم که میگه: دوتا کت شلواری مثل شما دهن ما روسرویس کرده. حامد زمزمه وار می گه : چیزی نگی ها حوصله کتک خوردن ندارم. بی حوصله می گم : خفه شو یه لحظه ...خودم را می کشم به سمتش و بطری آب را می گیرم سمتش و میگم: بیا ککا یه کمی آب بخور آروم شی.این بی شعور کت پوشیده چرا منو قاطی این کثافتا می کنی؟ ماشین جلویی ام بالاخره به حرکت می افتد .راننده نیسان بی حوصله و مثل قبل با لهجه غلیط میگه : آزاری هم اُو خوردم تو اگه نگران مو بیدی را می‌دادی تا مو برم . حالا راه بیف تا بریم.

میگم : چشم ،ولی بخدا نگران تو نیستم .نگران زنت هستم که چطوری باید یه عمر غرغرهای تو رو تحمل کنه.

حامد خنده کنان میگه : واقعا راست میگه ،با اینکه می ترسم پیاده شی دهنمونو سرویس کنی ولی چرا اینقد مُنگه می دی...

راننده نیسان میان عصبانیت و غرغرش می افتد به خنده و میگه: بابا برو...بروووو گیر دو تا دیوانه افتادم...

در باب بخشی از این روایت آقای مولانا می فرماید:

دلا یاران سه قسمند ار بدانی

زبانی اند و نانی اند و جانی

به نانی نان بده از در برانش

محبت کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگه دار

به پایش جان بده تا می توانی

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 3 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 5:13