یکساعتی هست یک بند دارم سرش غر می زنم.
هیچ نمی گوید در سکوت جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیده و بی هدف شبکه ها را عوض می کند.گاهی هم از لیوان کنار دستش آبجو می خورد.
می زنم به سیم آخر و هوار می کشم : بالاخره این روزای لعنتی تموم می شه.بالاخره روزای بد می گذره و از تو فقط یه آدم یه لاقبای بی عرضه باقی می مونه که هیچ کاری نکرد...هیچ کاری.
بلند شد از سرجاش با لبخندی تلخ.آخرین جرئه آبجو رو سر کشید و لیوان خالی رو گذاشت رو پیشخوان.کاپشن شو پوشید .کفش شو پا کرد و در خانه رو باز کرد که مثل همیشه فرار کنه بی جواب.اما این بار مکث کرد و گفت: همه فکر می کنن روزای بد می گذره.تموم میشه.ولی اگه نگذره چی؟ ...از تو چی باقی می مونه؟
....
من و هزار توهای ذهنم...
برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 31