تصویرگاه ششصد و بیست

ساخت وبلاگ

آن روز که نزدم آمدی
در صبح‌گاه یک روز بهاری
-به‌سان شعری زیبا که راه می‌رود-
خورشید با تو به درون خانه آمد
                                و بهار هم.

[وقتی آمدی]
ورق‌های روی میز پراکنده شدند.
فنجان قهوه که پیش روی‌ام بود،
پیش از آن‌که بنوشم‌اش، مرا نوشید؛
و روی دیوار تابلویی بود از اسبانی در حال تاختن.
اسب‌ها وقتی تو را دیدند،
مرا رها کردند
و به سوى تو تاختند.

روزی که به دیدارم آمدی،
در صبح‌گاه آن روز بهاری،
زمین را لرزشی فراگرفت
و شهابی شعله‌ور، در جایی به زمین برخورد کرد
که کودکان آن را کلوچه‌ی‌عسلی پنداشتند؛
و زنان، دست‌بندِ الماس‌نشان
و مردان، از نشانه‌های شب‌قدر

وقتی مثل پروانه‌ای که از پیله‌اش درمی‌آید،
بارانی‌ات را درآوردی
و روبه‌روی‌ام نشستی
مطمئن شدم که
کودکان
و زنان
و مردان
همگی
درست پنداشته‌اند:
تو خواستنی هستی به‌سان عسل
و درخشان به‌سان الماس
 و شگفت‌آور به‌مانند شب‌قدر

                          
 

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 10:40