رد شدم از در مغازه.دیدم تو مغازه هست.با همان پیراهن آبی و سفیدی که چهارخانه های بزرگ داشت.گل از گلم شکفت.گفتم: سلام حسین آقا...لبخندی زد.از آن لبخندها که با همه وجودش به چشم های آدم می پاشید. جواب داد: سلام بابا ...این ورها .گفتم آمده ام بهت سر بزنم.رفتم داخل مغازه و گرفتمش توی بغل و زدم زیر گریه.موهایم را ناز می کرد پشت سرهم تکرار می کردم بابا خسته شدم و او هی ناز می کرد و میگفت: چیزی نیست بابا ...چیزی نیست...
تمام امروز فکر کردم وقتی عزیزی که از دست داده ایم به خواب آدم می آید یعنی هواسشان به ما هست.اما الان که تک تک این کلمات را با چشمان ترم نوشتم حس می کنم شرمنده ام.تمام روزهایی که زنده بود سختی های زندگی ام را دید و حالا ک نیست حال بدم را...
به قول استاد محمدعلی بهمنی:
از حال من مپرس که بسیار خسته ام...
من و هزار توهای ذهنم...
برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 29