داره بارون می باره ...اونم چه بارونی ...دلم برای بارون های سیل آسای شهرم تنگ شده بود...برای صدای گرومب گرومب رعد و برق هاش ...برای آبگرفتگی خیابان هاش...
سه سال پیش یکی از همین روزهای پرباران پشت پنجره بیمارستان به باران خیره بودم و نمی دانستم چه اتفاقی می خواهد بیفتد ...امشب وقتی توی ماشین نشسته بودم و استاد در حال خواندن بود خیره شده بودم به بارانی که امان به برف پاک کن های ماشین نمی داد و لب هایم ناخودآگاه تکرار کرد:خدایا شکرت...شکر...شکر به خاطر همه چیزهایی که از سر محبت می دهی و همه چیزهایی که از سر حکمت می گیری...
پ.ن: به همین ساعت و همین تاریخ از درون کارگاهی که این روزها همه ی زندگیم شده
من و هزار توهای ذهنم...برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 12