تصویرگاه دویست و سی و سه

ساخت وبلاگ
خنده ام گرفت.یعنی آن قدر می ترسید که در برابر دخترکی با دست خالی،به محافظ احتیاج داشت؟ به او خیره شدم و گفتم: شما فرستادینش.ویزا میخام با آدرس دقیق.مگه با شما حرف نمیزنم؟ چرا زمینو نگاه می کنین؟ 

گفت: اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا می فرستادمت؟

گفتم: بفرست،ولی اون آدرس و تلفن! شما زن عاشق ندیدی؟ از هر سربازی خطرناک تره.

یک لحظه بعد گوشی تلفن دستم بود.علی آن سوی خط...گفتم: قهرمان،دارم می آم اون جا

گفت: بهت دروغ گفتن! من دارم می آم...بهشون نگو! قرار می کنم...فقط تو هیچی نگو! باهات تماس می گیرم.قبول خانمم؟

 

#کتاب_پستچی

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 53 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 10:36