تصویرگاه دویست و سی و یک

ساخت وبلاگ
سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشق ترینش کنارش ایستاده و گریه می کند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت:ببینمت.گفتم: باز میخای خداحافظی کنی؟ گفت: نه و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم.گفت : نکن خاتون.گفتم : این دست ها نوارش کردن بلده .این دست ها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه .

اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم: برمیگردی،میدونم!

#کتاب_پستچی

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 10:36